جام موفقیت

بهترین شبکه انگیزشی ایران

جام موفقیت

بهترین شبکه انگیزشی ایران

جام موفقیت

😎ما اولین نیستیم
اما بهترینیم😎
⭕اهداف:
✅ایجاد انگیزه
✅ارائه روش های کسب موفقیت
✅ارائه ایده کاری

پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرتضی سلطانی» ثبت شده است

۲۴
مهر

Karafarinenemone


🌟آقای مرتضی سلطانی (قسمت سوم)


ﻣﻦ ﮐﻮدک دل ﺷﮑﺴﺘﻪ و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺮای زﻧﺪه ﻣﺎﻧﺪن ﺗﻼش ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺗﻼﺷﯽ ﺳﺨﺖ و ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ… روزﻫﺎی ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ و ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﮔﻮرﺳﺘﺎن ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺗﺎ   ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺷﺴﺘﻦ ﻗﺒﺮﻫﺎ، اﻧﺪک درآﻣﺪی ﺑﻪ دﺳﺖ آورم و ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﯽ ﺑﺮای ﻣﺎدر ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺎ ﭘﺎی ﺑﺮﻫﻨﻪ در ﺧﺎک و ﮔﻞ ﻣﯽ دوﯾﺪم و ﺑﺎ ﺳﻄﻠﯽ ﭘﺮ از آب در دﺳﺘﻢ،  ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﻫﺎ را ﻣﯽ ﺷﺴﺘﻢ… 

  آب از روی ﺳﻨﮓ ﺗﺎ روی ﺧﺎک ﻫﺎی ﺟﻠﻮی ﭘﺎﯾﻢ ﺳﺮ رﯾﺰ ﺷﺪ. ﮔﻞ ﻻی اﻧﮕﺸﺘﺎن ﭘﺎﯾﻢ ﻟﻐﺰﯾﺪ و ﭼﺸﻢ ﺑﻪ دﺳﺘﺎن ﭘﯿﺮﻣﺮدی داﺷﺘﻢ ﮐﻪ آرام آرام، ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻋﺰﯾﺰ از  دﺳﺖ رﻓﺘﻪ اش را ﻧﻮازش ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮدم ﭘﻮﻟﻢ را ﺑﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮوم و ﻗﺒﺮ دﯾﮕﺮی را ﺑﺸﻮﯾﻢ. 

  ﭼﺸﻤﺎن آن ﭘﯿﺮﻣﺮد ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ دوﺧﺘﻪ ﺷﺪ… و ﻣﻦ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ را ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ در ﺧﺎک ﻓﺮو ﮐﺮدم… و او ﺑﺎ ﺗﺎﺳﻔﯽ ﻋﻤﯿﻖ، زﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮد: وای ﺑﺮ ﻣﻦ، وای ﺑﺮ ﻣﺎ… 

آن ﻣﺮد   ﻣﻬﺮﺑﺎن ﻣﺮا ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺮد و ﮐﻔﺸﯽ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪ. ﻫﺪﯾﻪ ای ارزﺷﻤﻨﺪ ﺑﺮای ﮐﻮدﮐﯽ ﺗﻨﻬﺎ، … اﯾﻦ ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﻫﻨﻮز از ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮات و ارزﺷﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ داراﯾﯽ  ﻫﺎی ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ. 

       *       *        *       *       *       *

گروه صنعتی و پژوهشی زر با اعتقاد به توان سرزمین خود و به پشتوانه ۳۰ سال سابقه موفق و موثر حضور بنیانگذارش در عرصه های تولیدی و صنعتی، زیرساخت خود را در سال ۱۳۷۲ با تأسیس واحد تولیدی آرد فراهم نمود و با راه ‏اندازی آن در سال ۱۳۷۷ محکم و استوار کار خود را در صنعت غذا آغاز کرد. در سال۱۳۸۰ هم برای اولین بار در ایران خطوط تولید آرد سِمولینا را راه‏ اندازی نمود. در واقع این گروه صنعتی که در حال حاضر بزرگترین صادرکننده ایرانی انواع ماکارونی می‏باشد، در سکوی نخست صنعت ماکارونی ایران قرار دارد و توانسته است با ایجاد فضای رقابتی در صنعت، به عنوان اولین تولیدکننده انواع ماکارونی و پاستا با آرد سِمولینا در ایران، نقش مهمی را در ارتقاء کیفیت تولیدات داخلی به عهده بگیرد به نحوی که هم اکنون محصولات ماکارونی ایران قادرند هم تراز با برندهای معتبر جهان در رقابت‏های بین‏ المللی موفق و سربلند شوند.

t.me/successcup

  • مرد انگیزه ایران
۲۳
مهر

Morteza Soltani


🌟مرتضی سلطانی (قسمت دوم)


مرتضی سلطانی در سال 1337 در جوار حرم ملکوتی معصوم اهل بیت (س) در شهر مقدس قم به‌دنیا آمد. مادر او همسر دوم پدرش بود و پدر از همسر اولش که در قید حیات بود، هشت فرزند دیگر داشت. مادر مرتضی که بعد از فوت همسر اولش از قائن به قم آمده بود، در اتاقی شش متری با سه فرزند یتیمش زندگی می‏کرد. او که میبایست بار زندگی و تربیت سه فرزند یتیمش را یک تنه به دوش میکشید به ‌ناچار با مرد دیگری ازدواج کرد تا فرزندانش نبود پدر را احساس نکنند.

آنها با هم توافق کرده بودند که صاحب فرزندی نشوند اما همانطور که گاه بازیهای روزگار با تصمیمات ما منافات پیدا میکنند به‌طور ناخواسته صاحب فرزند پسری شدند و نام او را مرتضی گذاشتند. پدر از تولد مرتضی بسیار ناراحت بود و به سبب همین ناراحتی از همان ابتدا رفتار بدی را با او در پیش گرفت. تنها پناه واقعی مرتضی آغوش مهربان مادرش بود که تنها مامن او نیز به‏ شمار می‏رفت.


روزها یکی پس از دیگری می‏گذشت و مرتضی در گذر این روزها نه تنها معنای واقعی پدر را هرگز درک نکرد، بلکه همواره از بی محبتی ها و سرزنش های او رنج میبرد. مرتضی دیگر هفت ساله شده بود و میبایست مانند دیگر همسن و سالهایش کتاب به‌دست راه مدرسه را در پیش میگرفت. پدر مرتضی با رفتن او به مدرسه کاملا مخالف بود و اصرارهای پیاپی مادر تاثیری در تغییر تصمیم پدر نداشت.


- همون که گفتم، درس بی ‌درس.

- آخه مرد یه خورده فکر کن. همه‏ بچه ها میرن مدرسه. گذشت زمونِ ما که ... .

- تو نمیخواد منو نصیحت کنی. از اول گفته بودم که بچه نمیخوام، گوش نکردی. حالام میگم باید بره سرِ کار. مرتضی از وقتی که حرفها را میفهمید هزار بار شنیده بود که نباید به‌دنیا می آمد، اما خدا خواسته بود و آمده بود. هر وقت مادر حبیب - پسر همسایه شان- تعریف می‏کرد که چهل شب جمکران رفته تا خدا حبیب را به آنها داده است، او میماند که چطور و چرا به‌دنیا آمده است که همیشه پدر صدایش میکرد نون‌خور زیادی.

- من که از تو چیزی نمیخوام خرجش با خودم.

t.me/successcup

  • مرد انگیزه ایران
۲۲
مهر


🌟آقای مرتضی سلطانی (قسمت اول)


زمزمه ‏وار زیر لب گفت: «کاش می‏شد». نگاهش را از خط بی پایان جاده برگرفت و چشم به روستایی دوخت که از دور نمایان بود. با خود میاندیشید چگونه این خبر را به دوستانش بدهد. فکر میکرد دستِ پر و با خبرهای خوش بر‌میگردد اما ... .

صدای راننده او را از افکارش بیرون کشید: ابراهیم آباد.


از جایش برخاست، انگار تمام جسمش از سرب بود و سنگینی جسمش را تاب نداشت. از مینی‏ بوس پیاده شد. پرسان‏ پرسان به سمت مخابرات رفت. وارد مخابرات شد، جز مرد تلفنچی کسی آنجا نبود. بی ‏تاب بود. گوشی تلفن را برداشت. پیرمردی با صدایی خش‌دار گفت: «تلفن خرابه، باید منتظر بمونی پسرم». همین موضوع بیشتر به بی‌تابی‌اش افزود. طول کوتاه اتاق را میرفت و می آمد. مرد تلفنچی به او نزدیک شد.


- چیه، چی شده پسرم که اینقدر بیتابی؟!

مرتضی به چهره او خیره شد و جز لبخندی کوتاه عکس العملی نشان نداد. پیرمرد دست مرتضی را گرفت و او را روی نیمکت مخابرات نشاند، دستی به شانه اش زد و گفت: هیچ چیزی نیست که راه حل نداشته باشه پسرم.

مرتضی که غرق در افکار خود بود گفت:

تایید نکردن. موافقت نامه اصولی رو امضا نکردن. شش ‏ماهه دارم میدوم برای گرفتن این موافقتنامه اما انگار نه انگار. نمی‏دونم کاری که ما میتونیم داخل کشور انجام بدیم چرا باید بسپریمش دست خارجیا ... !

پیرمرد که با حوصله‏ تمام به حرفهایش گوش میداد، بعد از سکوت مرتضی از او پرسید:

میدونی چرا اسم این آبادی رو گذاشتن ابراهیم آباد؟

مرتضی سرش را به علامت نه تکان داد.

t.me/successcup

  • مرد انگیزه ایران