کارآفرینان موفق (۱۰)
🌟مرتضی سلطانی (قسمت دوم)
مرتضی سلطانی در سال 1337 در جوار حرم ملکوتی معصوم اهل بیت (س) در شهر مقدس قم بهدنیا آمد. مادر او همسر دوم پدرش بود و پدر از همسر اولش که در قید حیات بود، هشت فرزند دیگر داشت. مادر مرتضی که بعد از فوت همسر اولش از قائن به قم آمده بود، در اتاقی شش متری با سه فرزند یتیمش زندگی میکرد. او که میبایست بار زندگی و تربیت سه فرزند یتیمش را یک تنه به دوش میکشید به ناچار با مرد دیگری ازدواج کرد تا فرزندانش نبود پدر را احساس نکنند.
آنها با هم توافق کرده بودند که صاحب فرزندی نشوند اما همانطور که گاه بازیهای روزگار با تصمیمات ما منافات پیدا میکنند بهطور ناخواسته صاحب فرزند پسری شدند و نام او را مرتضی گذاشتند. پدر از تولد مرتضی بسیار ناراحت بود و به سبب همین ناراحتی از همان ابتدا رفتار بدی را با او در پیش گرفت. تنها پناه واقعی مرتضی آغوش مهربان مادرش بود که تنها مامن او نیز به شمار میرفت.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و مرتضی در گذر این روزها نه تنها معنای واقعی پدر را هرگز درک نکرد، بلکه همواره از بی محبتی ها و سرزنش های او رنج میبرد. مرتضی دیگر هفت ساله شده بود و میبایست مانند دیگر همسن و سالهایش کتاب بهدست راه مدرسه را در پیش میگرفت. پدر مرتضی با رفتن او به مدرسه کاملا مخالف بود و اصرارهای پیاپی مادر تاثیری در تغییر تصمیم پدر نداشت.
- همون که گفتم، درس بی درس.
- آخه مرد یه خورده فکر کن. همه بچه ها میرن مدرسه. گذشت زمونِ ما که ... .
- تو نمیخواد منو نصیحت کنی. از اول گفته بودم که بچه نمیخوام، گوش نکردی. حالام میگم باید بره سرِ کار. مرتضی از وقتی که حرفها را میفهمید هزار بار شنیده بود که نباید بهدنیا می آمد، اما خدا خواسته بود و آمده بود. هر وقت مادر حبیب - پسر همسایه شان- تعریف میکرد که چهل شب جمکران رفته تا خدا حبیب را به آنها داده است، او میماند که چطور و چرا بهدنیا آمده است که همیشه پدر صدایش میکرد نونخور زیادی.
- من که از تو چیزی نمیخوام خرجش با خودم.
t.me/successcup