کارآفرینان موفق (۹)
🌟آقای مرتضی سلطانی (قسمت اول)
زمزمه وار زیر لب گفت: «کاش میشد». نگاهش را از خط بی پایان جاده برگرفت و چشم به روستایی دوخت که از دور نمایان بود. با خود میاندیشید چگونه این خبر را به دوستانش بدهد. فکر میکرد دستِ پر و با خبرهای خوش برمیگردد اما ... .
صدای راننده او را از افکارش بیرون کشید: ابراهیم آباد.
از جایش برخاست، انگار تمام جسمش از سرب بود و سنگینی جسمش را تاب نداشت. از مینی بوس پیاده شد. پرسان پرسان به سمت مخابرات رفت. وارد مخابرات شد، جز مرد تلفنچی کسی آنجا نبود. بی تاب بود. گوشی تلفن را برداشت. پیرمردی با صدایی خشدار گفت: «تلفن خرابه، باید منتظر بمونی پسرم». همین موضوع بیشتر به بیتابیاش افزود. طول کوتاه اتاق را میرفت و می آمد. مرد تلفنچی به او نزدیک شد.
- چیه، چی شده پسرم که اینقدر بیتابی؟!
مرتضی به چهره او خیره شد و جز لبخندی کوتاه عکس العملی نشان نداد. پیرمرد دست مرتضی را گرفت و او را روی نیمکت مخابرات نشاند، دستی به شانه اش زد و گفت: هیچ چیزی نیست که راه حل نداشته باشه پسرم.
مرتضی که غرق در افکار خود بود گفت:
تایید نکردن. موافقت نامه اصولی رو امضا نکردن. شش ماهه دارم میدوم برای گرفتن این موافقتنامه اما انگار نه انگار. نمیدونم کاری که ما میتونیم داخل کشور انجام بدیم چرا باید بسپریمش دست خارجیا ... !
پیرمرد که با حوصله تمام به حرفهایش گوش میداد، بعد از سکوت مرتضی از او پرسید:
میدونی چرا اسم این آبادی رو گذاشتن ابراهیم آباد؟
مرتضی سرش را به علامت نه تکان داد.
t.me/successcup